پیری ومعرکه گیری

ساخت وبلاگ

امکانات وب

پیرمرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم.

 

 من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم

پیرزن قبول کرد.

 

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

 

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

 

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

 

بابام نذاشت بیام

سرگرمی تفریحی...
ما را در سایت سرگرمی تفریحی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-asheyan rozsheren-64 بازدید : 280 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1391 ساعت: 5:00